یه روز خیلی سخت ....
سلام عسلم دیروز خیلی روز سختی بود. وقتی 7 صبح بیدار شدی تا 5 عصر نخوابیدی. فقط بی تابی می کردی. شاید سرما خورده بودی (اخه بابایی شب قبلش برده بودنت حموم) شایدم دلت درد میکرد. بهت نبات و آبجوش، سیخ شاتره دادم رو دلت دستمال داغ گذاشتم اما اثری نداشت. از 5 تا 7.5 خوابیدی تو همین مدت کوتاه هم چند دفعه بیدار شدی. وقتی بیدار شدی همچنان گریه میکردی و مامانی نمی فهمید کجات درد داره. دیشب تا ساعت یک بیدار بودی و دیروز بود که واقعا فهمیدم مادر بودن یعنی چی... و من چقدر بی معرفت در حق مادرم بودم و نتونستم حتی یکی از زحمتاشون را جبران کنم... خدا رو شکر امروز بهتری. امیرمحمد خیلی دوستتتتتتتتتتتتتت دارم. ساعت یک شب و همچنان هوشیار .... رو...
نویسنده :
مامانی
10:27