امیرمحمدامیرمحمد، تا این لحظه: 9 سال و 6 ماه و 11 روز سن داره

دنیای امیر محمد

یه روز خیلی سخت ....

سلام عسلم دیروز خیلی روز سختی بود. وقتی 7 صبح بیدار شدی تا 5 عصر نخوابیدی. فقط بی تابی می کردی. شاید سرما خورده بودی (اخه بابایی شب قبلش برده بودنت حموم) شایدم دلت درد میکرد. بهت نبات و آبجوش، سیخ شاتره دادم رو دلت دستمال داغ گذاشتم اما اثری نداشت. از 5 تا 7.5 خوابیدی تو همین مدت کوتاه هم چند دفعه بیدار شدی. وقتی بیدار شدی همچنان گریه میکردی و مامانی نمی فهمید کجات درد داره. دیشب تا ساعت یک بیدار بودی و دیروز بود که واقعا فهمیدم مادر بودن یعنی چی... و من چقدر بی معرفت در حق مادرم بودم و نتونستم حتی یکی از زحمتاشون را جبران کنم... خدا رو شکر امروز بهتری. امیرمحمد خیلی دوستتتتتتتتتتتتتت دارم. ساعت یک شب و همچنان هوشیار .... رو...
26 آبان 1393

تولد

سلام امیر محمد مامانی بالاخره انتظار دیدارت در 4 آبان (اول محرم ) بحقیقت پیوست. البته یک هفته زودتر از چیزی که خانم دکتر گفته بود. پسر عزیزم زایمان خیلی سختی داشتم اما همین که می بینم صحیح و سالم به دنیا اومدی تمام سختی هاش از یادم میره. چند روز اول خیلی درد داشتم و تو هم نمیتونستی شیر بگیری و پیش دکتر حجت (متخصص اطفال) بردیمت. آقای دکتر گفت زردی داری و با دارو درمان میشی و نیاز به بستری نداری. چند روز اول خیلی ناآرومی میکردی و قدرت مک زدنت خیلی ضعیف بود. شب ها از ساعت 11 شب تا 4 صبح بیدار بودی. عمه فهیمه زحمت کشیدن و بهت شیر دادند اون روز از 7 شب تا 4 صح خوابیدی. الان که این مطلب را مینویسم 10 روز داری و خداروشکر خیلی بهتری. دیروز عاشورا...
14 آبان 1393

تولد گل پسر

سلام سلام صد تا سلام عزیز دل خاله پا گذاشتنت تو این دنیا را بهت تبریک میگم هر چند خیلی سخت بود ولی الهی شکر که به خوبی و خوشی به جمع ما اضافه شدی قند عسلم امیدوارم در پناه خداوند بزرگ و زیر سایه پدر و مادر همیشه سالم و سلامت باشی شب اولی که به دنیا اومده بودی... اینم چند روز بعد،چقدر ورمت خوابیده...   ...
13 آبان 1393

آخرین دلنوشته مامانی قبل از به دنیا آمدن نفس مامانی و بابایی

سلام گل مامانی 30 مهر پیش خانم دکتر مجیبیان  رفتم  گفتن دیگه وقت تولدته و به احتمال زیاد هفته اول یادوم آبان به دنیا میای. من خیلی انتظار چنین لحظه ای را می کشم که تو را در آغوش بگیرم اما از طرف دیگه هم دلم برای تکون خوردنات، هم دردیات با مامانی در لحظه های شادی و غم و... تنگ میشه. پسر گلم این آخرین مطلبیه که قبل از به دنیا آمدنت می نویسم. ایشاله خدا یه پسر سالم و صالح به مامانی و بابایی بده . مطلب زیر را از سایت امیر رضا برداشتم خیلی قشنگه(البته خاله مهدیه هم از یه جا دیگه کپی کرده) ساعت ها و دقايق ميگذرد و من لحظه به لحظه حضورت را نزديك تر حس ميكنم...  پسر نيك سرشت و زيبا روي من ، نميدانم چه حسي درونم جريان دارد ...
2 آبان 1393
1